۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

فترت

فترت لازمه ي راه كمال است، اين را بايد دانست براي جلوگيري از نااميدي.

پ. ن. اصلِ قسمتِ اولِ سخن، متعلق به حضرت «خواجه عبدالله انصاري» است.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شكستن غرور

ضربه اي كه استاد به شاگرد براي شكستن غرورش مي زند، شايد مثل ضربه اي باشد كه الماس گر به الماس مي زند، دقيق، حساب شده، از نقطه ي مشخص، با شدت مشخص، از جهت مشخص.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حكايتي از سرگذشت عرفا

با سلام خدمت خوانندگان گرامي،

در كتاب تفسير قرآن ميبدي، حكايتي بس عجيب نقل شده بود كه باز آوري آن در اين جا خالي از لطف نخواهد بود.(تفسير آيه ي 84 سوره ي مائده) در ادامه به ذكر آن حكايت مي پردازيم:

داستان جوان و جنيد و شبلي: گويند در روزگار جنيد و شبلي (دو بزرگوار جهان عرفان) پيرزني را فرزندي بود كه او را ناخلف مي شمردند و از عجايب تقدير خبر نداشتند و ندانستند كه اين خلف و نا خلف بودن نقدي است كه به دست تقدير در ضرّاب خانه ي ازل زده اند و كس را بر آن اطّلاع نداده اند، آن پسر را همه روز در خرابات مي ديدند آشفته روزگار!

مادر او شب و روز دست به دعا برداشته و در خداي مي زارد و مي نالد كه: بارخدايا اين جگر گوشه ي ما را از اين گرداب گناه كاري به در آر، و از جام بيداري او را شربتي ده، تا دل ما فارغ گردد، ناگهان هاتفي ندا در داد كه: اي پيرزن، خوش باش كه ما اين پسر را در كارِ دلِ پر درد تو كرديم و آن گاه دانه ي شوق بر دام محبّت براي صيد او بستيم، تا پيرزن در اين انديشه بود جوان از در درآمد آشفته و سرگردان، نعره همي كشيد و همي گفت: خداي من كجا است؟ خداي من كجا است، كجايت جويم اي ماه دل ستان از كجات خوانم اي دلرباي دوستان! اي مادر، خداي من كو؟ دل گشا و رهنماي من كو؟ مرهم خستگي من كو؟ داروي درماندگي من كو؟ امروز كجا به دست آيد اين چنين خراباتي تا به غبار قدم او تبرّك گيرم و آن را كُحلِ ديده ي خويش سازم؟ چه نيكو گفت آن جوان مرد:

در زوايـــاي خــرابـــات از چـنيــن مســـتان هنوز

چنــد گويــي مرد هست و مرد هســت آن مرد كو؟

بر درخـــتي كــاين چنين مرغان همي دستان زنند

زان درخت امروز اصل و بيخ و شـاخ و وَرد كو؟

از بــراي اُنــس جــان انــدر ميــان اِنـــس و جان

يـك رفيــقِ هــم ســـرشــتِ هــمدمِ هــمــــدرد كو؟

هم چنان همي بود تا ديگر روز هر ساعت سوخته تر و واله تر! ديگر روز مادر او را نزد مشايخ شهر برد و گفت: اين پسرم را درمان بسازيد و اين درد را درمان كنيد، ايشان درماندند و گفتند: اين دردي بس استوار است و جاي گير، تدبير آنست كه او را به بغداد نزد پيران طريقت جنيد و شبلي بري كه اوتاد جهان ايشانند. پيرزن با هزاران رنج پسر را به بغداد برد، روز ديگر جنيد در وي نگريست، قابل نظر ربوبيّت ديد و از باطن آن جوان فهميد كه خورشيد دولت از زير ابر بشريّتِ او مي درخشد! گفت: اي پيرزن، او را به مكّه بر، نزد دو نفر پيران جهان كه درمان درد نزد ايشان است.

مادر با هزاران مشقّت پسر را به مكّه برد، شاهان طريقت چون او را بديدند گفتند: عجب جواني است! نسيمِ صباي دولتِ فقر از سرِ زلف او مي دمد! او را به كوه لبنان بريد كه بنياد روزگار آنجا است، مادر سرگردان گفت: پسرجان برخيز كه هرآينه زير اين گليم چيزي است! آنگاه سر و پاي برهنه، با شكم گرسنه روي در بيابان نهادند تا به كوه لبنان رسيدند:

پويان و دوانند و غريوان، به جهان در

در صومعه و كوهان، در غار و بـيابان

يك چند در آن صحرا گشتند تا به كنار چشمه ي آبي رسيدند، شش كس را ديدند ايستاده و يكي در پيش نهاده، چون آن جوان را ديدند استقبال كردند و گفتند: دير آمدي، نماز كن بر اين مرد! كه وي غوث جهان بود و چون از دنيا بيرون مي شد وصيّت كرد كه خليفه ي من در راه است همين ساعت رسد! او را گوييد بر من نماز كند و مرقّع من درپوشد و به جاي من نشيند! آن جوان رفت و غسلي كرد و مرقّع شيخ درپوشيد و انوار خدايي بر نقطه ي دلِ وي تجلّي كرد! و مشكلات شريعت و اسرار طريقت همان دم بر دل وي كشف شد! پسر فراز آمد و آن شيخ را غسل بداد و بر او نماز گزارد و او را در خاك نهاد و به جاي او نشست، پيرزن چون ديد در دم آهي كشيد و جان بداد!

هر مرحله اي كه بود راهي كرديم

وزآتـــش دل، آتــشـــگاهي كرديم

در هـــر چيـــز بتا نــگاهي كرديم

ديديـم درآن نقش تو، آهــي كرديم

آري، جان و جهان كَشِش اين كار كند و جذبه ي الطاف الاهي اين رنگ دارد!!! كه جذبه ي حق موازي عمل و جهان است!

هو مدد

چهارشنبه 21 / 7 / 1389

ساعت 31 : 21