۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حكايتي از سرگذشت عرفا 3

با سلام و پوزش خواهي از خوانندگان گرامي، به دليل تاخير بيش از اندازه در قرار دادن مطلب جديد، مطلبي از سرگذشت عرفا از كتاب كشف الاسرار حضرت خواجه عبدالله (نگارش ميبدي) از تفسير آيه 49 سوره ي هود انتخاب كرده ام كه شما گراميان را به خواندن آن دعوت مي كنم:

بوهريره گفت: روزي رسول خدا نماز بامداد كرد و گفت: هم اكنون مردي از درِ مسجد درآيد كه منظور حق است و نظرِ مهرِ ربوبيّت در دل او پيوسته بر دوام است! بوهريره برخاست به در شد و باز آمد! سيّد گفت: اي اباهريره زحمت مكش كه آن نه توئي، تو خود مي آيي، و او را مي آرند، تو خود مي خواهي و او را مي خواهند، خواهنده هرگز چنين خواسته نَبُوَد و رونده هرگز ربوده نبُوَد! رونده مزدور است و ربوده مهمان! مزدِ مزدور در خورِ مزدور، و پذيراييِ مهمان در خورِ ميزبان.

در ساعت، سياهكي از در درآمد جامه ي كهنه پوشيده و از بس رياضت كشيده و مجاهدت كرده، پوست روي او خشك گشته و از بيداري و بي خوابيِ شب، تن وي نزار گشته و چون خيالي گشته! اين است زبان حال او:

زين گونه كه عشق را نهادي بـنـيـان / اي بس كه چو من بباد برخواهي داد

بوهريره پرسيد: اي رسول خدا، اين جوانمرد كيست؟ گفت آري اين است غلام مغيره نام او هلال، در مسجد آمد و در نماز ايستاد حضرت فرمود: فرشتگان آسمان بر موافقت و متابعت و اقتداء به او در نماز ايستاده اند چون سلام بازداد، رسول خدا او را نزد خود خواند، او دست در دست مصطفي نهاد رسول گفت: مرا دعائي گوي، هلال بر حكم فرمان گفت: اَللّهُمَّ صَلِّ عَليَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، رسول آمين گفت، پس هلال برخاست و رفت، و رسول خداي دو ديده ي خود در او نهاده و سخت در او مي نگرد و مي گويد: چه قدر تو نزد خدا گرامي هستي! چقدر نزد او محبوبي! چه عزيز روزگاري و صافي وقتي كه در خلوت با خدا تو داري! كه دل تو در نظر حق شادان و جان تو به مهر ازل نازان!

پير طريقت گفت: خدايا، چه خوش روزي كه خورشيدِ جلالِ تو به ما نظر مي كند. چه خوش وقتي كه مشتاقي از مشاهده ي جمال تو ما را خبري دهد، جان خود را طعمه ي بازي سازيم كه در فضاي طلب تو پروازي كند و دل خود نثار دوستي كنيم كه بر سر كوي تو آوازي دهد.

چون هلال از مسجد بيرون رفت رسول خدا فرمود: از عمر اين جوان سه روز بيش نمانده! بوهريره گفت: چرا خبرش نكني؟ گفت: هر چند وي به مرگ اندوه ندارد لكن من نخواستم بر اندوه وي بيفزايم.

روز سوم حضرت با ياران به سراي آل مغيره رفت و پرسيد: آيا از شما كسي رحلت كرده؟ گفتند نه! حضرت فرمود به خدا قسم مرگ به خانه ي شما آمده و بهترين كس شما را ربوده! مغيره پرسيد: اي رسول خدا، اين غلام كم شأن تر و گمنام تر از آنست كه مانند شما بزرگواري ياد او كند! حضرت فرمود: هلال در آسمانها شناخته شده و در زمين ناشناخته است. دوستان خدا در زمين مجهول و در آسمانها معروفند، غيرت حق نگذارد كه ايشان از پرده ي عزّت بيرون آيند كه خداوند فرمود: دوستان من در پرده اند و جز من كسي آنها را نمي شناسد!

آنگاه رسول خدا در چهره ي آن دوست خدا بگريست، قفس تن را از مرغ جان تهي ديد كه مرغ امانت به آشيان ازل باز رفته بود!

به دوستيت بميرم به ذكر زنده شوم / شراب وصل تو گردانَدَم زحـال بحال

در آن حال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود: اي مغيره، خداوند در زمين هفت نفر دارد كه بواسطه ي وجود آنان باران مي بارد، و گياه زنده مي شود و مي ميرد و اين غلام سياه بهترين آن هفت نفر بود!

آنگاه فرمود: برادران در شست و شوي برادر خود برآييد، برخي ياران پيش آمدند حضرت فرمود: روز روزِ غلامان و كار كارِ مولايان است، سلمان فارسي و بلال حبشي در پيش رفتند و او را شست و شو دادند. آري، خوش بوَد داستانِ دوستان گفتن و قصّه ي دل افروز جانان خواندن.

در شـهر، دلـم بـدان گـرايـد صـنـما / گر قصه ي عشق تو سر آيد صنما

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

رساله‌ی مقولات

ايميلي از يكي از دوستانِ خوبم به دستم رسيد كه در آن مواعظي از حضرت خواجه عبدالله را آورده بود. گفتم شايد آوردن ان در اين وبلاگ و باز نشر آن گام كوچكي در بازنشر حقايق نوراني حضرت خواجه باشد:

مست باش ومخروش،گرم باش ومجوش،شکسته باش وخاموش،که سبوی درست را بدست برند و شکسته رابدوش کشند، نجات خواهی مبتلاشو، بقاخواهی از پی فناشو. اگرداری طرب کن و اگر نداری طلب کن. یارباش واغیار مباش...

کمال انسان به تصرف دل است، باقی مثال آب وگِل است. اگر یار اهلست، صحبت با اهل بدرقه‌ی دل وجانست و صحبت با نااهل تفرقه‌ی خانمانست، آن مصاحبیست برای افزودن جان وین مصاحبیست برای ربودن نان. مصاحب اول را شفیق جان خوان ومصاحب نااهل رارفیق نان دان...

در هنگام خواندن اين ايميل در محضرِ سروري بزرگوار بودم كه عنايتي كردند و تك بيتي را درباره ي مطالب بالا در همان دم سرودند:
مبتلا شو مبتلا شو مبتلا *********** تا رهايي يابي از هر ابتلا

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

حكايتي ديگر از سرگذشت عرفا

در خبر چنين آمده كه: روزي شبلي با جمعي از عارفان نشسته وقتي خوش و سماعي دلكش ايشان را فراهم گشته و مشغول بودند، درويشي در آن حال به حرمت پيش آمد و در صف نعال(پايين مجلس) نشست، كلاهي پشمينه بر سر نهاده و پلاسي سياه پوشيده بود، چون از حقيقت حال وي كسي آگاه نبود، شبلي پرسيد: اي درويش اين كلاه و پلاس را به چند خريدي؟ گفت: به دنيا و هر چه در دنياست، سپس گفت: اي شبلي گستاخي مكن كه خداي را بندگاني است كه اگر اشارت كنند، ستون مسجد نقره ي سپيد گردد! شبلي گويد در آن دم نگاه كردم، آن ستون را ديدم كه رنگ نقره اي همي به خود گرفت!!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

نماز

«قيام» ات به «ركوع»ات مي برد و «ركوع»ات به «سجود» ...سگي در مسجدي ...


حضرت آقاي احمد غزالي - مجالس(به كوشش احمد مجاهد- انتشارات دانشگاه تهران)

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

كتاب نفحات الانس

حضرت نورالدين عبدالرحمن جامي، عارفِ ناميِ قرنِ نهمِ هجري، يكي از بزرگترين مفاخر عرفاني و ادبي سرزمين پهناورمان است. مطلبي در خصوص آن عارف عاليجاه، از سايت حيات انديشه در اينجا اورده ام و پس از آن كتاب نفحات الانس را به سفارش سَروَري بزرگوار، براي دانلود، قرار داده ام. اميد كه سودمند افتد.

نورالدين عبدالرحمن جامي

نورالدين ابوالبركات عبدالرحمن بن نظام‌الدين احمد بن شمس‌الدين محمد جامي نامي‌ترين شاعر و نويسنده دانشمند و عارف قرن نهم هجري است. برخي از پژوهندگان او را بزرگترين استاد سخن بعد از حافظ و خاتم شاعران بزرگ پارسي‌گو ناميده‌اند، پدرش از مردم محله‌ي دشت اصفهان بود و نسبتش از يك سو به امام محمد شيباني و از سوي ديگر به شيخ‌الاسلام احمد ژنده‌پيل جامي عارف مشهور قرن پنجم هجري مي‌رسد. خانواده‌اش در خرجرد جام ساكن شده بودند و وي در روز 23 شعبان سال 817 هجري ولايت يافت و در جواني كه پدرش از جام به هرات رفت در آن شهر ساكن شد و در همان زمان به شاعري آغاز كرد، چندي «دشتي» تخلص مي‌كرد سپس «جامي» تخلص يافت در همان ايام كه به تحصيل علوم متداول زمان خود مشغول بود مجذب طريقه‌ي تصوف شد و در حلقه‌ي مريدان سعدالدين محمد كاشفري جانشين عارف مشهور و جانشين بهاءالدين نقشبند متوفي به سال 860هجري در آمد و در ضمن تحصيل صرف و نحو و منطق و حكمت مشايي و حكمت اشراق و طبيعيات و رياضيات و فقه و اصول و حديث و قرائت و تفسير، رمز تصوف را نيز فرا گرفت. در اين زمان در مدرسه‌ي نظاميه هرات ساكن بود و نزد معروفترين دانشمندان زمان مولانا جنيد اصولي و خواجه علي سمرقندي و مولانا شهاب‌الدين محمد جاجرمي كه افضل مباحثان زمان بود و سلسله تعليمش به مولانا سعدالدين تفتازاني مي‌رسيد تحصيل علم كرد. بعد از طي اين مراحل جامي از هرات به سمرقند كه در آن هنگام به بركت وجود الغ‌بيك ميرزا از مراكز مهم علمي بود، شتافت و خدمت قاضي‌زاده‌ي رومي را دريافت و اين استاد چنان شيفته اين شاگرد بود كه مي‌گفت: « تا بناي سمرقند است هرگز بجودت طبع و قدرت تصوف اين جوان جامي كسي از آب آمويه‌ گذر نكرد. »

بدين ترتيب جامي در دو مركز علمي هرات و سمرقند به تكميل تحصيلات خود پرداخت و به سر حد كمال معنوي نائل گرديد. بعد از مرگ سعدالدين كاشفري جامي در حلقه مريدان خواجه ناصرالدين عبيدالله معروف به خواجه‌ي احرار در آمد و در اين ميان يك سفر به مرو و سفر ديگر به سمرقند (870هجري ) و سفر ديگر به سمرقند و فاراب و تاشكند (884 هجري ) و سفري به حجاز و حج از راه خراسان، ري و همدان و كردستان و بغداد و كربلا و نجف و مدينه و مكه و دمشق و حلب و تبريز كرده ( 877 هجري ) و اين سفر از اواسط ربيع‌الاول سال 877 هجري آغاز شده و چند ماه به طول انجاميده است. جامي كه در جواني به شاعري آغاز كرده و در اين فن معروف شده و نخست ميرزا ابوالقاسم بابر و پس از آن ميرزا سلطان ابوسعيد به وي توجه كرده‌اند و سپس مورد توجه خاص ابوالغازي سلطان حسين بايقرا و امير معروف دربار وي عليشير نوايي قرار گرفته و در بازمانده‌ي عمر خود در دربار سلطان حسين بسيار معزز و محترم بوده است. و در ضمن شهرت وي در نواحي ديگر كشورهاي اسلامي پيچيده و با اوزن حسن‌آق‌قويونلو و سلطان يعقوب و سلطان محمد فاتح پادشاه معروف عثماني و سلطان بايزيد دوم رابطه داشته است و در اين ميان همه‌ي اوقات او مستغرق در كسب دانش و تحقيق و تأليف بوده و مردي وارسته و داراي عزت نفس و استغنا به‌شمار مي‌رفته و بسيار ساده زندگي مي‌كرده و در نيكوخواهي و ذوق و خوش طبعي و ظرافت و گشاده‌رويي و كرم در زمان خويش مشهور بوده است، و سرانجام در هرات روز هجدهم محرم سال 898 هجري در 81 سالگي زندگي را بدرود گفته است. ( دود از خراسان برآمد =898 هجري )و در همان شهر در كنار مزار سعدالدين محمد كاشغري او را به خاك سپرده و قبرش در حال حاضر معروف به تخت مزار است.

جامي از باب قدرتي كه در شهر معضلات تصوف و عرفان به نظم دلپذير و به نثر فصيح عالمانه داشت، عرفان ايراني را كه در عهد وي به ابتذال مي‌گراييد در پايه و اساس عالمانه نگاه داشت و از اين راه توانست در صنف بزرگترين مؤلفان و شاعران عارف و صوفي مشرب پارسي‌گوي جاي گيرد. اما او با اين همه مراتب كه در عرفان داشت هيچ گاه بساط ارشاد نگسترد بلكه از اين امر گريزان بود و مي‌گفت: ( تحمل بار شيخي ندارم ) و به سادگي با ياران و اصحاب خود مي‌زيست و معتقد بود كه از راه معاشرت و مجالست اصلاح حال (ارباب طلب)ميسر است و مي‌فرمود: "هيچ كرامت به از آن نيست كه فقيري را در صحبت دولتمندي تأثر و جذبه‌يي دست دهد و از خود زماني وارهد" و به همين جهات بود كه با وجود اجازه‌ي "تلقين" كه از سعدالدين محمد كاشمري داشت از ارشاد سالكان سر باز مي‌زد، ولي با همه‌ي اين احوال بسياري از معاصران به او ارادت مي‌ورزيده و وي را صاحب مقامات و كرامات مي‌شمرده‌اند و آنچه فخرالدين علي در رشحات عين‌الحيات و عبدالغفور لاري در تكمله‌ي نفحات‌الانس و امير عليشير نوايي در « خمسه‌المتحيرين » در اين باب آورده‌اند دليل بر همين اعتقاد است.

سام ميرزا صفوي پسر شاه اسماعيل صفوي مؤلف كتاب تحفه‌ سامي نام جامي را در صحيفه پنجم از كتاب خود اول از همه ذكر كرده و نوشته است: «جامي آنكه غايت علو فطرت و نهايت حدت احتياج به تقرير حال و تبيين مقام ندارد. چه پرتو فضايل از شرق تا به اقصاي غرب رسيده و خوان نوالش از كران تا كران كشيده. ديگر از صفات حميده جامي كه ممكن است ناشي از ملكه‌ غرور وي باشد همانا اباء نفس او از مدح و چاپلوسي در قبال اغنيا و اقوياست و اين صفتي است كه نزد شاعران ديگر كمتر ديده شده است. آثار عبدالرحمن جامي از نظم و نثر بسيار است. آثار منظوم او كه وي را رديف گويندگان بزرگ ايران درآورده در دو مجموعه‌ي بزرگ فراهم آمده است:

ديوانهاي سه‌گانه

هفت اورنگ.

جامي ديوانهاي سه‌گانه خود را در سال 896 هجري به مناسبت سه دوره‌ي حيات خود تنظيم كرد و آنها را به ترتيب فاتح‌الشواب و واسطه‌العقد و خاتمه‌الحيات ناميد. سه ديوان جامي مشتمل است بر قصايد و غزليات و مقطعات و رباعيات. و اما هفت اورنگ جامي (سبعه) كه از زبده‌ترين آثار جامي تشكيل مي‌شود شامل اين مثنويهاست:

1- (اورنگ اول) سلسله‌الذهب، مثنويي است طولاني به بحر خفيف در ذكر حقايق عرفاني كه از سه دفتر فراهم آمده و در سال 890هجري تأليف شده است.

2- (اورنگ دوم) مثنوي سلامان، يا سلامان و ابسال به بحر رمل مسدس مجذوف يا مقصور حاوي اشارات عرفاني و اخلاقي همراه با حكايتها و تمثيل‌ها كه در سال 885 هجري به نظم درآمده است.

اين منظومه‌ي مثنوي رمزي مبتني است بر داستان سلامان و ابسال كه ابن‌سينا در كتاب الاشارات و التنبيهات اشاره بدان دارد و خواجه نصيرالدين طوسي آن را در شرح اشارات توضيح داده و جامي از مباني و رموز آن در اين داستان استفاده كرده و آن را به صورت مشروحي در آورده است.

3- (اورنگ سوم)تحفه‌الابرار، منظومه‌ايست به بحر سريع در وعظ و تربيت همراه با حكايتها و تمثيل‌هاي بسيار در بيست مقاله كه به سال 886 هجري به نظم آمده و شامل 1710 بيت است.

4- (اورنگ چهارم) سبحه‌الابرار، منظومه‌ايست دز يكي از اوزان بحر رمل در ذكر مقامات سلوك و تربيت و تهذيب كه شاعر آن را در چهل(عقد) تنظيم كرده و در هر يك از اين (عقد)ها اصلي از اصول عرفاني و اخلاقي مطرح ساخته و در‌ آن بحث نموده و به مناسبت حكايتها و تمثيل‌ها آورده است.

5- (اورنگ پنجم)يوسف و زليخا به بحر هزج مسدس مقصور يا محذوف در ذكر داستان يوسف و زليخا چنانكه مشهور است. جامي اين منظومه عالي داستاني و عشقي را در سال 888 هجري براي نظيره‌سازي بر خسرو شيرين نظامي آفريده است.

6- (اورنگ ششم) ليلي و مجنون كه در سال 889 هجري به يكي از اوزان بحر هزج يعني بر وزن ليلي و مجنون نظامي به پيروي از آن سروده است.

7- (اورنگ هفتم) خردنامه اسكندري به بحر متقارب در ذكر حكم و مواعظ از زبان فيلسوفان يونان كه هر يك را به عنوان خردنامه ناميده است. مثلاً: خردنامه‌ي اسطاطاليس و خردنامه‌ي سقراط و جز آنها.

گذشته از اين ده كتاب (هفت اورنگ) و (سه قسمت جداگانه از اشعار ديوان قصايد و غزليات ) كه مجموعه‌ي اشعار اوست در رشته‌هاي مختلف به زبان پارسي و تازي كتابها و رساله‌هاي بسيار از خود بيادگار گذارده است كه فهرست آنها به ترتيب حروف هـجا بدين گونه است:

1- اربعين 2- ارشاديه كه براي سلطان محمد فاتح فرستاده است 3- اشعه‌اللمعات در شهر لمعات عراقي(اتمام به سال 886هجري) 4- اعتقادنامه 5- بهارستان به تقليد گلستان سعدي كه در سال 892 هجري براي پسرش ضياءالدين يوسف تأليف كرده است 6- تاريخ صوفيان و تحقيق مذهب آنان 7- تاريخ هرات 8- تجنيس‌اللغات يا رساله‌ي تجنيس خط منظوم 9- ترجمه‌ي چهل حديث يا ترجمه‌ي اربعين حديث (اتمام به سال 866 هجري) 10- تفسير كه ناتمام مانده است 11- تفسير سوره‌‌ي فاتحه 12-الحاشيه‌القدسيه بر كلمات قدسيه‌ي بهاءالدين نقش‌بند 13- حليه‌الحلل در معما (اتمام به سال 856 هجري) 14- دره‌الفاخر در تحقيق مذهب صوفيه و حكيمان و متكلمان 15- ديوان رسايل 16- ذكر طريقه‌ي صوفيان به طريق خواجگان 17- رساله‌ي اركان (اتمام در روز پنجشنبه22 شعبان سال 877 هجري در بغداد) 18- رساله‌ي في‌الاهليت 19- رساله‌ي في‌التصوف و اهله و تحقيق مذهبم 20- رساله في السلسله‌النقشبنديه 21- رساله في‌الوجود 22- رساله في تحقيـق‌الوجـود 23- رساله تحقيق مذهب صوفي و متكلم و حكيم 24- رساله تهليليه 25- رساله شرايط ذكر 26- رساله صرف 27- رساله عروض 28- رساله عروه 29- رساله قوافي يا رساله در فن قافيه 30- رساله لا‌ اله الا الله 31- رساله‌ي معماي صغير 32- رساله‌ي معماي كبير 33- رساله‌ي معماي متوسط 34- رساله‌ي منطق 35- رساله‌ي منظومه 36- رساله‌ي موسيقي 37- رساله‌ي نوربخش در بيان حقيقت و طريقت مجاز 38- رساله‌ي وجود و موجود 39- رساله‌ي وحدت وجود 40- سبحه في‌النصايح و الحكم كه براي سلطان بايقرا تأليف كرده 41- سخنان خواجه‌ي پارسا 42- سؤال و جواب هندوستان 43- شهر ابيات اول مثنوي معروف به رساله‌ي النائيه يا ني‌نامه 44- شرح بيت قرآن‌السعدين خسرو دهلوي 45- شرح بيتين از مثنوي مولوي 46- شرح حال عرفا 47- شرح حديث ابي‌ذر العقيلي 48- شرح حديث اربعين 49- شرح رباعيات 50- شرح رباعيات وحدت وجود 51- شرح رساله‌الوضع عضدالدين 52- شرح فصوص‌الحكم ابن‌العربي ( اتمام به سال 896 هجري ) 53- شرح قصيده‌ي بر ده منظوم 54- شرح قصيده‌ي عطار 55- شرح مأته عامل 56- شرح مثنوي 57- شرح مخزن‌الاسرار 58- شرح معميات ميرحسين معمايي 59- شرح مفاتيح‌الغيب صدرالدين قونيوي منظوم و منثور 60- شرح نقايه مختصرالوقايه‌ي صدرالشريعه حنفي به فارسي 61- شواهد النبوه لتقويه يقين اهل الفتوه (اتمام به سال 885 هجري ) 62- صد كلمه‌ي علي بن ابيطالب با ترجمه‌ي فارسي 63- فوائدالضيائيه شرح كافيه في النحو از ابن حاجب كه به شرح جامي معروف است و در روز شنبه 11 رمضان سال 897 هجري براي پسرش ضياءالدين يوسف به پايان رسانيده است 64- كلمتي الشهاده 65-گل و نوروز 66- لوامع شرح قصيده‌ي ميميه‌ي ابن‌الفارض ( اتمام در صفر سال 875 هجري ) 67- لوايح ( اتمام در حدود 870 هجري ) 68-معميات 69- مفاتح الغيب در تفسير 70- مناسك حج منظوم 71-مناقب جلال‌الدين رومي 72- مناقب شيخ‌الاسلام عبدالله انصاري 73- منشآت 74- منظومه‌ي معما معروف به رساله‌ي اصغر معما 75- نظم‌الدرر شرح قصيده‌ي تائيه ابن‌الفارض 76- نفحات الانس من حضرات القدس تهذيب و تكميل كتاب طبقات‌الصوفيه عبدالله انصاري به زبان هروي در احوال مشايخ عرفا كه به نام عليشير نوايي در سال 883 هجري به پايان رسيده است 77- نقدالنصوص في شرح نقش‌الفصوص (اتمام به سال 863 هجري )

دانلود كتاب نفحات الانس از سايت مديفاير

يا هو

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

حضرت عبدالقادر گيلاني

غوث، بالاترين درجه ي عرفاني براي بشر جسماني بر روي كره ي خاكي است كه به صورت هم زمان، تنها يك غوث در دنيا وجود دارد. اكثر غوث هاي جهان كه تا كنون وجودشان بركت بخش زمين بوده است، براي عوام و اكثر خواص به صورت ناشناخته آمده اند و وجود جسماني ي شان از ميان بشر رفته است، اما برخي نيز بنا بر مشيت پروردگار به جهانيان معرفي شده اند، و از آنها، آثار و اقوال فراوان جهت استفاده ي عموم به جا مانده است. حضرت عبدالقادر ريگي، يكي از آن بزرگ عارفان اين جهان است. در مورد حضرت اينجا و اينجا مي توانيد بيشتر بخوانيد. در پايان مطلبي در مورد آن حضرت به نقل از سايت برخي دراويش سلسله ي قادريه آورده مي شود:

از احمد ابن شافع جیلی نقل شده‌است که گفت: «با سرور خویش عبدالقادر در مدرسه نظامیه بودم فقیهان و درویشان بر او گرد آمده بودند. ایشان در مورد قضا و قدر سخن میگفت. در هنگام صحبت ماری بزرگ از سقف بر دامنش افتاد و در نتیجه تمام حاضران از دور او فرار کردند و کسی جز خود ایشان باقی نماند. مار به درون لباس شیخ خزید، روی بدن او خزید تا به یقه اش رسید و رو به طرف گردنش کرد. با این همه شیخ سخن خود را قطع نکرد و حالت نشستنش نیز تغییر نیافت. مار بر زمین فرود آمد و بر قامت خویش در پیشگاه او راست ایستاد. سپس صدائی از خود بیرون آورد و با کلامی که ما آنرا نفهمیدیم با ایشان سخن گفت و سپس رفت. مردم به طرف حضرت عبدالقادر بازگشتند و پرسیدند: مار چه گفت؟ ایشان فرمود: مار گفت من عده زیادی از اولیا ء را آزمایش کردم ولی ثبات و مقاومت تو را در آنها ندیدم. من هم به او پاسخ دادم : وقتی که تو روی من افتادی من داشتم در مورد قضاء و قدر سخن می‌گفتم. آیا تو، کرم کوچک را چیزی جز قضاء و قدر حرکت میدهد؟»

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

رباعي

سرْوَري بزرگوار، خواستند تا با سه كلمه ي : «Night»، «Site» و «Gigabyte» رباعي اي پست مدرن سروده شود،
حاصل اين شد:
در صــفحه ي گــوگـل چو بتايپيدم «Night»
كـــردم بــــه تعــــجب نــگهي بـر آن«Site»
بــس مــطـلب زيــبا كــه هــويـــدا مــي گشــت
حجمش به گمان بيش ز صد «Gigabyte»

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

ديگر بار حسن بصري

حسن بصري را گفتند: اي شيخ دلهاي ما خفته است كه سخن تو در ما اثر نمي كند چه كنيم؟
گفت: كاشكي خفته بودي كه خفته را بجنباني بيدار شود، دلهاي شما مرده است كه هر چند مي جنباني بيدار نمي شود.
عطار، تذكرة الاولياء

حسن بصري

حسن بصري را گفتند: اسلام چيست و مسلمانها كيستند؟
گفت: اسلام در كتابهاست و مسلمانها سالهاست كه زير گور خفته اند!

پ.ن. ايجاب وجود استاد.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تن پرور

دشمني ي تن، و بعد از آن عدم توجه به تن، يكي از مراحل تكامل آدمي است كه با داشتن استاد، به صورت طبيعي به آن مي رسد، لذا شايد آزار جسم به صورت مصنوعي، بي مورد باشد.

نادليل

هميشه براي انجام ندادن كاري هزار دليل وجود دارد و براي انجام دادنش فقط يكي (در مورد كارهاي منفي، اين قانون برعكس مي شود)

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

عجب از مردمان فرنگ

از يك سو حافظ و مولانا كه همه ي هستي شان از حضرت محمد(ص) و قرآن است را مي پرستند، از سوي ديگر كاريكاتور هاي زننده بر اساس روايات جعلي براي حضرت محمد(ص) نيز در اروپا كشيده مي شود.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

فال حافظ

تفالي به ديوان حضرت خواجه ي شيراز زدم، حالي به ما داد كه حالمان را گرفت:
مدعي خواسـت كه آيـد به تماشــاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد
ياد رباعي اي از حضرت ابوسعيد ابوالخير افتادم:
گر خـلق چنـان كه مـن منـم دانـندم
همچون سگي از درون بدر رانندم
ور زانـچه درون برون بگردانندم
مــســتـوجب آنـم كــه بسـوزانـندم
پ.ن. البته حضرت مولانا مي فرمايد: كار پاكان را قياس از خود مگير.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

خدايا نامه

خدايا، اگر شايستگي ي دوستي ات را نداريم، شايستگي ي بندگي ات را ببخشاي، اگر ني، سگي، اگر ني، خاك راهت، اگر ني، بگذار خاك راهِ دوستانت باشيم... «هيچ»ي كه خودْ والا مقامي است.

پ.ن.1. عوام مي گويند:«كاسب حبيب الله است»! و حضرت «خواجه عبدالله» كسي چون «محمد مصطفي» را لايق اين مقام مي داند!
پ.ن.2. «حبيب الله» چگونه در مقام «بندگي ي مظاهر دنيا»!

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

فترت

فترت لازمه ي راه كمال است، اين را بايد دانست براي جلوگيري از نااميدي.

پ. ن. اصلِ قسمتِ اولِ سخن، متعلق به حضرت «خواجه عبدالله انصاري» است.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شكستن غرور

ضربه اي كه استاد به شاگرد براي شكستن غرورش مي زند، شايد مثل ضربه اي باشد كه الماس گر به الماس مي زند، دقيق، حساب شده، از نقطه ي مشخص، با شدت مشخص، از جهت مشخص.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حكايتي از سرگذشت عرفا

با سلام خدمت خوانندگان گرامي،

در كتاب تفسير قرآن ميبدي، حكايتي بس عجيب نقل شده بود كه باز آوري آن در اين جا خالي از لطف نخواهد بود.(تفسير آيه ي 84 سوره ي مائده) در ادامه به ذكر آن حكايت مي پردازيم:

داستان جوان و جنيد و شبلي: گويند در روزگار جنيد و شبلي (دو بزرگوار جهان عرفان) پيرزني را فرزندي بود كه او را ناخلف مي شمردند و از عجايب تقدير خبر نداشتند و ندانستند كه اين خلف و نا خلف بودن نقدي است كه به دست تقدير در ضرّاب خانه ي ازل زده اند و كس را بر آن اطّلاع نداده اند، آن پسر را همه روز در خرابات مي ديدند آشفته روزگار!

مادر او شب و روز دست به دعا برداشته و در خداي مي زارد و مي نالد كه: بارخدايا اين جگر گوشه ي ما را از اين گرداب گناه كاري به در آر، و از جام بيداري او را شربتي ده، تا دل ما فارغ گردد، ناگهان هاتفي ندا در داد كه: اي پيرزن، خوش باش كه ما اين پسر را در كارِ دلِ پر درد تو كرديم و آن گاه دانه ي شوق بر دام محبّت براي صيد او بستيم، تا پيرزن در اين انديشه بود جوان از در درآمد آشفته و سرگردان، نعره همي كشيد و همي گفت: خداي من كجا است؟ خداي من كجا است، كجايت جويم اي ماه دل ستان از كجات خوانم اي دلرباي دوستان! اي مادر، خداي من كو؟ دل گشا و رهنماي من كو؟ مرهم خستگي من كو؟ داروي درماندگي من كو؟ امروز كجا به دست آيد اين چنين خراباتي تا به غبار قدم او تبرّك گيرم و آن را كُحلِ ديده ي خويش سازم؟ چه نيكو گفت آن جوان مرد:

در زوايـــاي خــرابـــات از چـنيــن مســـتان هنوز

چنــد گويــي مرد هست و مرد هســت آن مرد كو؟

بر درخـــتي كــاين چنين مرغان همي دستان زنند

زان درخت امروز اصل و بيخ و شـاخ و وَرد كو؟

از بــراي اُنــس جــان انــدر ميــان اِنـــس و جان

يـك رفيــقِ هــم ســـرشــتِ هــمدمِ هــمــــدرد كو؟

هم چنان همي بود تا ديگر روز هر ساعت سوخته تر و واله تر! ديگر روز مادر او را نزد مشايخ شهر برد و گفت: اين پسرم را درمان بسازيد و اين درد را درمان كنيد، ايشان درماندند و گفتند: اين دردي بس استوار است و جاي گير، تدبير آنست كه او را به بغداد نزد پيران طريقت جنيد و شبلي بري كه اوتاد جهان ايشانند. پيرزن با هزاران رنج پسر را به بغداد برد، روز ديگر جنيد در وي نگريست، قابل نظر ربوبيّت ديد و از باطن آن جوان فهميد كه خورشيد دولت از زير ابر بشريّتِ او مي درخشد! گفت: اي پيرزن، او را به مكّه بر، نزد دو نفر پيران جهان كه درمان درد نزد ايشان است.

مادر با هزاران مشقّت پسر را به مكّه برد، شاهان طريقت چون او را بديدند گفتند: عجب جواني است! نسيمِ صباي دولتِ فقر از سرِ زلف او مي دمد! او را به كوه لبنان بريد كه بنياد روزگار آنجا است، مادر سرگردان گفت: پسرجان برخيز كه هرآينه زير اين گليم چيزي است! آنگاه سر و پاي برهنه، با شكم گرسنه روي در بيابان نهادند تا به كوه لبنان رسيدند:

پويان و دوانند و غريوان، به جهان در

در صومعه و كوهان، در غار و بـيابان

يك چند در آن صحرا گشتند تا به كنار چشمه ي آبي رسيدند، شش كس را ديدند ايستاده و يكي در پيش نهاده، چون آن جوان را ديدند استقبال كردند و گفتند: دير آمدي، نماز كن بر اين مرد! كه وي غوث جهان بود و چون از دنيا بيرون مي شد وصيّت كرد كه خليفه ي من در راه است همين ساعت رسد! او را گوييد بر من نماز كند و مرقّع من درپوشد و به جاي من نشيند! آن جوان رفت و غسلي كرد و مرقّع شيخ درپوشيد و انوار خدايي بر نقطه ي دلِ وي تجلّي كرد! و مشكلات شريعت و اسرار طريقت همان دم بر دل وي كشف شد! پسر فراز آمد و آن شيخ را غسل بداد و بر او نماز گزارد و او را در خاك نهاد و به جاي او نشست، پيرزن چون ديد در دم آهي كشيد و جان بداد!

هر مرحله اي كه بود راهي كرديم

وزآتـــش دل، آتــشـــگاهي كرديم

در هـــر چيـــز بتا نــگاهي كرديم

ديديـم درآن نقش تو، آهــي كرديم

آري، جان و جهان كَشِش اين كار كند و جذبه ي الطاف الاهي اين رنگ دارد!!! كه جذبه ي حق موازي عمل و جهان است!

هو مدد

چهارشنبه 21 / 7 / 1389

ساعت 31 : 21

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

ما به كجا مي رويم؟(1)

اخيراً كتابي با عنوان «پيشگويي آسماني» از بزرگواري به دستم رسيده است از آقاي «جيمز ردفيلد» و با ترجمه ي خانم «ستاره آخوندي» كه خواندن آن را شروع كرده‌ام.
كتاب حول مسايل كتيبه اي است كه گويا در كشور پرو كشف شده است و اين كتيبه ي بسيار قديمي، توسط باستان شناسان ترجمه شده، اما به دليل حقايقي كه براي بشر امروز افشا مي كند، از سوي كليسا، سخت مورد غضب قرار گرفته و كساني كه راجع به آن افشاگري مي كنند، به نوعي سر به نيست شده و از فعاليت روشنگرانه ي آنها جلوگيري مي شود.
نكته ي قابل تامل در اين كتابها، كه اكثراً با تيراژ بالا و با بيشترين تجديد انتشار در كشورهاي غربي به چاپ مي رسند، زير سوال بردن مباني فلسفي-علمي غرب به عنوان شاكله ي رشد و پيشرفت تكنولوژي امروزي است. جالب است كه انسانها در كشورهاي پيشرفته و توسعه يافته، بيشتر به دنبال اين مسايل هستند و اصولي كه تا دو دهه پيش اصرار داشتند به دنيا بفهمانند براي رشد آنها ضروري است را به كلي زير سوال مي برند، اما ما در ايران، با داشتن منابع غني از اين دست، راهي را مي رويم كه نه با اصول شرقي ي خودمان، نه با آموزه هايي كه بزرگان معنويمان برايمان به جا گذاشته اند، نه با اصولي كه هم اكنون در غرب به مدت بيش از يك دهه است مورد توجه جدي قرار گرفته(1) و سعي در كنار زدن افكار كليسايي (2) دارند، هم خواني ندارد و اصولاً بي راهه مي رويم.
به عنوان مثال در همين كتاب «پيشگويي آسماني»، تاكيد بر بيدار شدن و آگاهي بشر مورد توجه قرار گرفته و انواعي از آگاهي يا بصيرت يا بيداري، كه بشر امروز به صورت طبيعي به آن مي رسد و يكي پس از ديگري آنها را كسب مي كند نام برده شده و با ذكر شواهدي به آن پرداخته شده است. با خواندن كتاب، انواعي از آگاهي را درون خود مي يابيد كه 20 سال پيش، پدران و بزرگترهاي ما قادر به درك آن ها نبودند. هر چند ممكن است، امروزه كساني با سن بالا به اين آگاهيها برسند، چون به طور طبيعي اواخر هزاره ي دوم ميلادي، زماني است كه بايستي بشر به اين آگاهيها برسد و سن افراد در رسيدن اين برهه از تاريخ تاثيري ندارد. اين مطلب در كتابي با عنوان «علايم ستاره اي» از خانم «ليندا گودمن» و با ترجمه بسيار خوب خانم «فريده مهدوي دامغاني» نيز قيد شده بود. براي دانستن اين آگاهيها ابتدا كتاب «پيشگويي آسماني» از آقاي «جيمز ردفيلد» و سپس كتاب «بصيرت دهم» از همين نويسنده قابل تامل است.
پ.ن.1:
نگاهي به عناوين پرفروش ترين كتابها در چند سال اخير در آمريكا و اروپا بياندازيد - اگر از چند قلم رمانهاي تخيلي با بار قدرتهاي فراطبيعي انسان كه فاكتور بگيريم بيشتر به كتابهايي بر مي خوريم كه مي توان آنها را در زمينه اي با نام «عرفان غربي» دسته بندي كرد كه صد البته، زاييده ي تعليمات بزرگان معنوي شرق و غرب و تطابق هايي با علم غربي به معناي تجربه گرايي براي شروع خلاصي ذهن از بند لگامهاي سنگين انديشه ي غربي و رهايي از صلبيت 400 تا 500 ساله مي باشد
پ.ن.2:
بخوانيد افكار ديني -هر كدام از دينها

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

بيگانه اي بر لب رودخانه

با درود بر خواننده ي گرامي،
عنوان مطلب، عنوان كتابي است كه توسط عارف بزرگ امريكايي، «حضرت پال توئيچل»، با اسلوبي شاعرانه به رشته تحرير در آمده است. در حقيقت، اين كتاب بازگويي بخشي از سخنان استاد بزرگ اِك «حضرت ربازارتارز» در يكي از سفرهاي ايشان به كشمير است. سخناني كه در آن مقطع - در مراتب بالاي عرفان - لازم بوده جوينده درك كند و به كار بندد. شايد خواندن اين كتاب در عمل كاربردي براي «خواننده ي جوياي خدا» نداشته باشد، زيرا رسيدن به مقام والاي حضرت پال توديچل براي درك درست و شايسته اي از آن لازم است، اما براي انسانهاي معمولي كه به دنبال شناخت ناشناخته ها هستند، شايد تلنگوري هر چند ظريف و در زواياي پنهان وجود، نوري در دل خواننده ايجاد كند. همانطور كه حضرت ربازارتارز در همين كتاب مي فرمايند، خدا را نمي توان در كتاب ها جست، و در چند فراز از سخنان خود، بر وجود استاد در راه كمال، تاكيد مي كنند. براي رشد روح، گفتن ذكري كه استاد به جوينده مي دهند، به صورت دروني و باطني و به طور دائم يكي از مواردي است كه حضرت ربازارتارز در اين كتاب به آن اشاره مي فرمايند.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

رمضان

سلامم را جوابي ده كه در شهر تو مهمانم
غبارم را بيفشان تا، به پايت جان بيفشانـم





پ.ن.: شهر=ماه

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال ...


غزلي از حضرت مولانا:

من غـــــلام قــــمرم غـــــــــیــر قمر هیچ مــگو

پیش من جز ســــخن شـمع و شـکر هیچ مـگو

سخن رنج مگــــو جـز ســـــخن گـــــنج مــــگو

ور از این بی‌خبری رنــــج مبـــر هیــــچ مـــــگو

دوش دیــــوانه شــدم عـــشق مرا دید و بگفت

آمـــــدم نعــــره مــــزن جــامه مـــدر هیـچ مگو

گفتــــم ای عشـــق من از چیز دگر مــی‌ترسم

گفــــت آن چــیــز دگـــر نیــست دگـر هیـچ مگو

مـن به گوش تو سخن‌های نهان خــواهم گفت

ســـــر بجنــبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمــــــری جــان صفـــتــی در ره دل پــیــدا شـد

در ره دل چـــــه لطیــــف است ســفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توســت این بــگـــذر هیـــچ مـــگــو

گفتــم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفـــت این غیر فرشـــته‌ســت و بشر هیچ مگو

گـــفتم این چیــــست بگو زیر و زبر خـواهم شد

گفــت مـی‌بــاش چنیــن زیر و زبر هـــیچ مـــگو

ای نــشـسته تو در این خانه ي پـرنقش و خیال

خیــــز از ایـــن خانه برو رخــت ببر هـــیچ مـــگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفــت ایـــن هـــست ولی جان پدر هــیچ مــگو

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

شرايط استاد و شاگرد

10 شرط براي شاگرد و 8 شرط براي استاد در كتاب «الميزان العمل» امام محمد غزالي (عارف متوفي قرن 505 هـ)بيان شده است كه متن زیر خلاصه ای ازآن است. اما خواندن اصل کتاب را به همه ی شما بزرگواران در صورتی که تا کنون آن را نخوانده اید توصیه می کنم. در جستجویم برای کتاب میزان، به کتابی با عنوان مجالس(انتشارات دانشگاه تهران) از احمد غزالی(عارف متوفی 520 هـ) با اهتمام جناب آقای احمد مجاهد برخوردم که مطالب آن همانطور که مترجم به درستی تشبیه می کند، «تازیانه» هایی سهمگین بر رهرو است، خواندن آن را پیشنهاد می کنم. اما شروط:

متعلم را وظایف بسیاری است که تفاضیل آن در ده وظیفه به اجمال در می آید:

وظیفه ی اول:

آن است که پاکی نفس را بر خوی بد برتری نهد، هم چنان که عبادت برای اندامهای بدن در نماز، جز با طهارت آن اندامها درست نیست، علم نیز عبادت نفس است و در لسان شرع، عبادت قلب به شمار می آید و جز با طهارت قلب و پاکی آن از خبائث اخلاق و کثافت های صفات، درست در نمی آید.

وظیفه ی دوم:

این است که از کارهای دنیوی بکاهد و از خویشان و فرزند و وطن دور شود، زیرا علاقه ها منصرف کننده اند و دل را مشغول می دارند. خداوند دو قلب در سینه ی شخص نگذاشته است.

وظیفه ی سوم:

آن است که بر علم و اهل آن تکبّر روا ندارد و به معلّم دستور ندهد، بلکه زمام امر خود را در تفضیل طریق تعلیم، به او بسپارد و به نصایح او اذعان کند، همان گونه که بیمار به توصیه های طبیب اذعان می کند.

وظیفه ی چهارم:

آن است که کوشنده در علوم نظری نباید نخست به اختلاف میان فرقه ها گوش فرا دهد و به شبهه های شک انگیز حیرت بخش توجه کند، به ویژه که هنوز از تمهید قوانین آن آگاه نشده است، چرا که این موجب سستی عزم او در اصل علم می شود و او را از حقیقت درک مأیوس می سازد.

وظیفه ی پنجم:

آن است که متعلّم هیچ یک از فنون علم و هیچ نوع از انواع آن را بی نگاهی فرو نگذارد: نگاهی که با آن بتواند بر غایت و مقصد و روش آن آگاهی یابد. آنگاه اگر عمر یاری کرد و موجبات فراهم آمد، تبحّر در آن را بطلبد. علوم همه با یکدیگر یاری دهنده و پیوند خورده اند و باید از آن ها بهره ور شد تا دشمن علمی به سبب جهل نسبت به آن نگردید. مردم دشمنان آن چیزهایی هستند که نمی دانند. خدای تعالی فرموده است:«وَ اِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هَذَا أفکٌ قَدِیمٌ».

وظیفه ی ششم:

آن است که متعلّم یکباره در فنون علم فرو نرود بلکه ترتیب را مراعات کند و از کمتر مهمّ بیاغازد و به بیشتر مهم بینجامد و در فنی وارد نشود، مگر آن گاه که فن پیش از آن را به خوبی آموخته باشد. علوم را ترتیب ضروری است و برخی از آنها طریق برخی دیگر است و موفق کسی است که این ترتیب و تدریج را رعایت کند.

وظیفه ی هفتم:

از آن جا که عمر، گنجایش همه ی علوم را ندارد، باید از هر چیز، بهترینش را گرفت، شمیمی از هر علم، کافی است و آنچه را که عمر اجازه می دهد، باید صرف علمی کرد که سبب نجات و سعادت است و غایت همه ی علوم است و آن معرفت الله بر حقیقت و صدق است.

وظیفه ی هشتم:

آن است که بدانی معنی اینکه بعضی از علوم، شریفتر از بعض دیگر است، چیست. شرف علم به دو چیز دانسته می شود: یکی به شرف ثمره ی آن، و دیگر به استحکام دلالت آن. مانند علم دین و علم طب. ثمره ی علم دین حیات ابدی است که پایانی ندارد. بنابراین، شریفتر از علم طب است که ثمره ی آن، حیات بدن است تا سرمنزل مرگ. اما اگر علم حساب را با علم طب مقایسه کنی، حساب به اعتبار استحکام دلالت آن، شریفتر از طب است و علم به آن ضرورتی غیر متوقّف بر تجربه است به خلاف علم طب؛ ولی علم طب، به اعتبار ثمره اش، شریفتر از علم حساب است، زیرا صحّت بدن، شریفتر از شناخت کمیّت مقدارهاست.

وظیفه ی نهم:

آن است که انواع علوم را به طور اجمال بشناسی که بر سه قسمت می شود: علم متعلّق به لفظ از حیث دلالت بر معنی، علم متعلّق به معنی مجرّد، و علم متعلّق به معنی به طور کلی.

وظیفه ی دهم:

برای متعلّم آن است که قصدش از آنچه می آموزد، کمال نفس و فضیلت باشد و از نظر آخرت، تقرّب الی الله عزّوجل را جستجو کند و قصد ریاست و مال و مباهات نزد سفها و دشمنی و پیکار با علما را نداشته باشد.

این بود وظایف متعلّم یا کسی که علم را فرا می گیرد، و امّا وظایف معلّم مرشد، هشت تاست:

نخستین وظیفه ی معلم:

این است که متعلّم یعنی شاگرد خود را همچون فرزند خویش بداند. متعلّم یا شاگرد و کسی که علم می آموزد، باید اعتقاد داشته باشد که حقّ معلم بزرگتر از حقّ پدر است و معلّم است که سبب حیات باقی اوست و حال آن که پدر سبب حیات فانی اوست.

دومین وظیفه ی معلم:

این است که اقتدای به صاحب شرع کند و برای افاده ی علم، اجر و جزا نخواهد.

وظیفه ی سوم معلّم:

این است که هرگز از پند دادن به متعلّم و پرهیز دادن او از اخلاق زشت، با تعریض و تصریح، دریغ نورزد و او را از اشتیاق نسبت به مرتبتی که مافوق استحقاق اوست منع کند و نگذارد که کاری فوق طاقت و توانایی اش انجام دهد و همچنین پیوسته او را به غایت علوم آگاه سازد که جز سعادت اخروی و پرهیز از اغراض دنیوی نیست.

وظیفه ی چهارم معلّم:

این است که آنچه را می خواهد نهی کند، با اشاره به شاگرد بگوید و نه با تصریح، زیرا اشاره، در پرهیز مؤثرتر است تا تصریح، گفته اند: چه بسا که اشاره ای رساتر از تصریح است.

وظیفه ی پنجم معلّم:

این است که آن کس که متکفّل برخی از علوم است، نباید علمی را که از آن برخوردار نیست، در نزد متعلّم، زشت یا ناچیز جلوه­گر سازد.

وظیفه ی ششم معلّم:

این است که به قدر فهم متعلّمان سخن گوید و شیوه تدریس را به کار برد و یک باره در تربیت نخست، آنان را از امور آشکار به موارد دقیق و از ظاهر و علنی به پنهان و خفی منتقل نکند، بلکه به قدر استعداد شاگردان در این امر پیش رود و به معلّم و مرشد همه ی بشر اقتدا کند که گفت:«به ما جماعت انبیا امر شده است که به منزلت و مرتبت مردم نزول کنیم و با آنان به قدر عقولشان سخن گوییم.»

وظیفه ی هفتم معلّم:

این است که به متعلّم قاصر یعنی شاگردی که قصور می کند و یا هوش سرشاری ندارد، بیش از تحمل فهم او نیاموزد و به او نگوید که در ماورای آنچه به او آموخته است، تحقیق و تدقیقی وجود دارد که از او دریغ کرده است. وقتی معلّم به شاگرد چنین بفهماند که آنچه به او تعلیم داده است در حدّ خود متکامل است، شاگرد را در فراگرفتن درسی که به او داده شده است، بیشتر ترغیب می کند و حتّی می پندارد که همه ی مقصود در آن است و چون آن را به خوبی فراگرفت، به فراگرفتن درس های بالاتر به تدریج ترقّی می کند.

وظیفه ی هشتم معلّم:

آن است که معلّم علم عملی، عامل به علم خود باشد و به آنچه می آموزد، عمل کند. مقال خود را با حال خود تکذیب نکند و مردم را از کار استرشاد و رشد بیزار نسازد زیرا عَمَل با بَصَر درک می شود و علم با بصیرت ادراک می گردد و اصحاب بصر، بیش از اصحاب بصیرت اند.

هو مدد

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

مراقبه

شاگرد، شعري در شب سروده بود كه اشكالات بسيار زيادي در آن وجود داشت. شعر را در روزهنگام، براي حضرت استاد خواند، حضرت استاد اشكالات شعر را تذكر دادند و در مورد قسمتي از شعر فرمودند:«اين جاي شعر بايد اصلاح شود». شاگرد گفت:«شب كه ساكت است و آرامش وجود دارد، بهتر مي توانم شعر بگويم». حضرت استاد فرمودند:«بايد مراقبه كنيد تا در تمام اوقات بتوانيد». سپس اضافه كردند:«درويشي، تمامش مراقبه است».

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

استاد و شاگرد 1

روزي شاگرد كتابي آماده ي چاپ كرده بود و آن را در دو نسخه صحافي و مهياي ارائه نموده بود. حضرت استاد دستور، دستور كه نمي توان گفت، فرمودند كتابت را به آقاي «الف» نشان بده، او امضا كند تا چاپخانه كتاب را بپذيرد. شاگرد كتاب را نزد آقاي «الف» برد. او نبود. شاگرد كتاب را به يكي از نزديكان آقاي «الف» داد و ساعت مراجعت را سوال نمود. هنگامي كه براي اخذ نظر آقاي «الف» و احتمالاً هماهنگي با او برگشت، آقاي «الف» كتاب را پس داد و گفت كه اين كتاب را امضا نمي كند.(نه به اين صراحت، اما بسيار مودبانه اين منظور را رساند.) شاگرد از آقاي «الف» تشكر كرد و خداحافظي. حكايت را براي حضرت استاد بازگفت. هرچند مي دانست(نمي ديد) كه حضرت استاد خود تمام ماجرا را ديده اند و در نهايت گفت:«از غروري كه در ايشان(آقاي «الف») ديدم، خوشم نيامد». حضرت استاد فرمودند:«اينكه ايشان (آقاي «الف») كتاب را پس داده اند و امضا نكرده اند مهم نيست، اما اينكه شما (شاگرد) ناراحت شديد خوب نيست و بايد روي خودتان(يا اين موضوع) كار كنيد».