بوهريره گفت: روزي رسول خدا نماز بامداد كرد و گفت: هم اكنون مردي از درِ مسجد درآيد كه منظور حق است و نظرِ مهرِ ربوبيّت در دل او پيوسته بر دوام است! بوهريره برخاست به در شد و باز آمد! سيّد گفت: اي اباهريره زحمت مكش كه آن نه توئي، تو خود مي آيي، و او را مي آرند، تو خود مي خواهي و او را مي خواهند، خواهنده هرگز چنين خواسته نَبُوَد و رونده هرگز ربوده نبُوَد! رونده مزدور است و ربوده مهمان! مزدِ مزدور در خورِ مزدور، و پذيراييِ مهمان در خورِ ميزبان.
در ساعت، سياهكي از در درآمد جامه ي كهنه پوشيده و از بس رياضت كشيده و مجاهدت كرده، پوست روي او خشك گشته و از بيداري و بي خوابيِ شب، تن وي نزار گشته و چون خيالي گشته! اين است زبان حال او:
زين گونه كه عشق را نهادي بـنـيـان / اي بس كه چو من بباد برخواهي داد
بوهريره پرسيد: اي رسول خدا، اين جوانمرد كيست؟ گفت آري اين است غلام مغيره نام او هلال، در مسجد آمد و در نماز ايستاد حضرت فرمود: فرشتگان آسمان بر موافقت و متابعت و اقتداء به او در نماز ايستاده اند چون سلام بازداد، رسول خدا او را نزد خود خواند، او دست در دست مصطفي نهاد رسول گفت: مرا دعائي گوي، هلال بر حكم فرمان گفت: اَللّهُمَّ صَلِّ عَليَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، رسول آمين گفت، پس هلال برخاست و رفت، و رسول خداي دو ديده ي خود در او نهاده و سخت در او مي نگرد و مي گويد: چه قدر تو نزد خدا گرامي هستي! چقدر نزد او محبوبي! چه عزيز روزگاري و صافي وقتي كه در خلوت با خدا تو داري! كه دل تو در نظر حق شادان و جان تو به مهر ازل نازان!
پير طريقت گفت: خدايا، چه خوش روزي كه خورشيدِ جلالِ تو به ما نظر مي كند. چه خوش وقتي كه مشتاقي از مشاهده ي جمال تو ما را خبري دهد، جان خود را طعمه ي بازي سازيم كه در فضاي طلب تو پروازي كند و دل خود نثار دوستي كنيم كه بر سر كوي تو آوازي دهد.
چون هلال از مسجد بيرون رفت رسول خدا فرمود: از عمر اين جوان سه روز بيش نمانده! بوهريره گفت: چرا خبرش نكني؟ گفت: هر چند وي به مرگ اندوه ندارد لكن من نخواستم بر اندوه وي بيفزايم.
روز سوم حضرت با ياران به سراي آل مغيره رفت و پرسيد: آيا از شما كسي رحلت كرده؟ گفتند نه! حضرت فرمود به خدا قسم مرگ به خانه ي شما آمده و بهترين كس شما را ربوده! مغيره پرسيد: اي رسول خدا، اين غلام كم شأن تر و گمنام تر از آنست كه مانند شما بزرگواري ياد او كند! حضرت فرمود: هلال در آسمانها شناخته شده و در زمين ناشناخته است. دوستان خدا در زمين مجهول و در آسمانها معروفند، غيرت حق نگذارد كه ايشان از پرده ي عزّت بيرون آيند كه خداوند فرمود: دوستان من در پرده اند و جز من كسي آنها را نمي شناسد!
آنگاه رسول خدا در چهره ي آن دوست خدا بگريست، قفس تن را از مرغ جان تهي ديد كه مرغ امانت به آشيان ازل باز رفته بود!
به دوستيت بميرم به ذكر زنده شوم / شراب وصل تو گردانَدَم زحـال بحال
در آن حال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود: اي مغيره، خداوند در زمين هفت نفر دارد كه بواسطه ي وجود آنان باران مي بارد، و گياه زنده مي شود و مي ميرد و اين غلام سياه بهترين آن هفت نفر بود!
آنگاه فرمود: برادران در شست و شوي برادر خود برآييد، برخي ياران پيش آمدند حضرت فرمود: روز روزِ غلامان و كار كارِ مولايان است، سلمان فارسي و بلال حبشي در پيش رفتند و او را شست و شو دادند. آري، خوش بوَد داستانِ دوستان گفتن و قصّه ي دل افروز جانان خواندن.
در شـهر، دلـم بـدان گـرايـد صـنـما / گر قصه ي عشق تو سر آيد صنما