۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حكايتي از سرگذشت عرفا 3

با سلام و پوزش خواهي از خوانندگان گرامي، به دليل تاخير بيش از اندازه در قرار دادن مطلب جديد، مطلبي از سرگذشت عرفا از كتاب كشف الاسرار حضرت خواجه عبدالله (نگارش ميبدي) از تفسير آيه 49 سوره ي هود انتخاب كرده ام كه شما گراميان را به خواندن آن دعوت مي كنم:

بوهريره گفت: روزي رسول خدا نماز بامداد كرد و گفت: هم اكنون مردي از درِ مسجد درآيد كه منظور حق است و نظرِ مهرِ ربوبيّت در دل او پيوسته بر دوام است! بوهريره برخاست به در شد و باز آمد! سيّد گفت: اي اباهريره زحمت مكش كه آن نه توئي، تو خود مي آيي، و او را مي آرند، تو خود مي خواهي و او را مي خواهند، خواهنده هرگز چنين خواسته نَبُوَد و رونده هرگز ربوده نبُوَد! رونده مزدور است و ربوده مهمان! مزدِ مزدور در خورِ مزدور، و پذيراييِ مهمان در خورِ ميزبان.

در ساعت، سياهكي از در درآمد جامه ي كهنه پوشيده و از بس رياضت كشيده و مجاهدت كرده، پوست روي او خشك گشته و از بيداري و بي خوابيِ شب، تن وي نزار گشته و چون خيالي گشته! اين است زبان حال او:

زين گونه كه عشق را نهادي بـنـيـان / اي بس كه چو من بباد برخواهي داد

بوهريره پرسيد: اي رسول خدا، اين جوانمرد كيست؟ گفت آري اين است غلام مغيره نام او هلال، در مسجد آمد و در نماز ايستاد حضرت فرمود: فرشتگان آسمان بر موافقت و متابعت و اقتداء به او در نماز ايستاده اند چون سلام بازداد، رسول خدا او را نزد خود خواند، او دست در دست مصطفي نهاد رسول گفت: مرا دعائي گوي، هلال بر حكم فرمان گفت: اَللّهُمَّ صَلِّ عَليَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، رسول آمين گفت، پس هلال برخاست و رفت، و رسول خداي دو ديده ي خود در او نهاده و سخت در او مي نگرد و مي گويد: چه قدر تو نزد خدا گرامي هستي! چقدر نزد او محبوبي! چه عزيز روزگاري و صافي وقتي كه در خلوت با خدا تو داري! كه دل تو در نظر حق شادان و جان تو به مهر ازل نازان!

پير طريقت گفت: خدايا، چه خوش روزي كه خورشيدِ جلالِ تو به ما نظر مي كند. چه خوش وقتي كه مشتاقي از مشاهده ي جمال تو ما را خبري دهد، جان خود را طعمه ي بازي سازيم كه در فضاي طلب تو پروازي كند و دل خود نثار دوستي كنيم كه بر سر كوي تو آوازي دهد.

چون هلال از مسجد بيرون رفت رسول خدا فرمود: از عمر اين جوان سه روز بيش نمانده! بوهريره گفت: چرا خبرش نكني؟ گفت: هر چند وي به مرگ اندوه ندارد لكن من نخواستم بر اندوه وي بيفزايم.

روز سوم حضرت با ياران به سراي آل مغيره رفت و پرسيد: آيا از شما كسي رحلت كرده؟ گفتند نه! حضرت فرمود به خدا قسم مرگ به خانه ي شما آمده و بهترين كس شما را ربوده! مغيره پرسيد: اي رسول خدا، اين غلام كم شأن تر و گمنام تر از آنست كه مانند شما بزرگواري ياد او كند! حضرت فرمود: هلال در آسمانها شناخته شده و در زمين ناشناخته است. دوستان خدا در زمين مجهول و در آسمانها معروفند، غيرت حق نگذارد كه ايشان از پرده ي عزّت بيرون آيند كه خداوند فرمود: دوستان من در پرده اند و جز من كسي آنها را نمي شناسد!

آنگاه رسول خدا در چهره ي آن دوست خدا بگريست، قفس تن را از مرغ جان تهي ديد كه مرغ امانت به آشيان ازل باز رفته بود!

به دوستيت بميرم به ذكر زنده شوم / شراب وصل تو گردانَدَم زحـال بحال

در آن حال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود: اي مغيره، خداوند در زمين هفت نفر دارد كه بواسطه ي وجود آنان باران مي بارد، و گياه زنده مي شود و مي ميرد و اين غلام سياه بهترين آن هفت نفر بود!

آنگاه فرمود: برادران در شست و شوي برادر خود برآييد، برخي ياران پيش آمدند حضرت فرمود: روز روزِ غلامان و كار كارِ مولايان است، سلمان فارسي و بلال حبشي در پيش رفتند و او را شست و شو دادند. آري، خوش بوَد داستانِ دوستان گفتن و قصّه ي دل افروز جانان خواندن.

در شـهر، دلـم بـدان گـرايـد صـنـما / گر قصه ي عشق تو سر آيد صنما