۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

بيگانه اي بر لب رودخانه

با درود بر خواننده ي گرامي،
عنوان مطلب، عنوان كتابي است كه توسط عارف بزرگ امريكايي، «حضرت پال توئيچل»، با اسلوبي شاعرانه به رشته تحرير در آمده است. در حقيقت، اين كتاب بازگويي بخشي از سخنان استاد بزرگ اِك «حضرت ربازارتارز» در يكي از سفرهاي ايشان به كشمير است. سخناني كه در آن مقطع - در مراتب بالاي عرفان - لازم بوده جوينده درك كند و به كار بندد. شايد خواندن اين كتاب در عمل كاربردي براي «خواننده ي جوياي خدا» نداشته باشد، زيرا رسيدن به مقام والاي حضرت پال توديچل براي درك درست و شايسته اي از آن لازم است، اما براي انسانهاي معمولي كه به دنبال شناخت ناشناخته ها هستند، شايد تلنگوري هر چند ظريف و در زواياي پنهان وجود، نوري در دل خواننده ايجاد كند. همانطور كه حضرت ربازارتارز در همين كتاب مي فرمايند، خدا را نمي توان در كتاب ها جست، و در چند فراز از سخنان خود، بر وجود استاد در راه كمال، تاكيد مي كنند. براي رشد روح، گفتن ذكري كه استاد به جوينده مي دهند، به صورت دروني و باطني و به طور دائم يكي از مواردي است كه حضرت ربازارتارز در اين كتاب به آن اشاره مي فرمايند.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

رمضان

سلامم را جوابي ده كه در شهر تو مهمانم
غبارم را بيفشان تا، به پايت جان بيفشانـم





پ.ن.: شهر=ماه

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال ...


غزلي از حضرت مولانا:

من غـــــلام قــــمرم غـــــــــیــر قمر هیچ مــگو

پیش من جز ســــخن شـمع و شـکر هیچ مـگو

سخن رنج مگــــو جـز ســـــخن گـــــنج مــــگو

ور از این بی‌خبری رنــــج مبـــر هیــــچ مـــــگو

دوش دیــــوانه شــدم عـــشق مرا دید و بگفت

آمـــــدم نعــــره مــــزن جــامه مـــدر هیـچ مگو

گفتــــم ای عشـــق من از چیز دگر مــی‌ترسم

گفــــت آن چــیــز دگـــر نیــست دگـر هیـچ مگو

مـن به گوش تو سخن‌های نهان خــواهم گفت

ســـــر بجنــبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمــــــری جــان صفـــتــی در ره دل پــیــدا شـد

در ره دل چـــــه لطیــــف است ســفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توســت این بــگـــذر هیـــچ مـــگــو

گفتــم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفـــت این غیر فرشـــته‌ســت و بشر هیچ مگو

گـــفتم این چیــــست بگو زیر و زبر خـواهم شد

گفــت مـی‌بــاش چنیــن زیر و زبر هـــیچ مـــگو

ای نــشـسته تو در این خانه ي پـرنقش و خیال

خیــــز از ایـــن خانه برو رخــت ببر هـــیچ مـــگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفــت ایـــن هـــست ولی جان پدر هــیچ مــگو