با سلام خدمت خوانندگان گرامي،
در كتاب تفسير قرآن ميبدي، حكايتي بس عجيب نقل شده بود كه باز آوري آن در اين جا خالي از لطف نخواهد بود.(تفسير آيه ي 84 سوره ي مائده) در ادامه به ذكر آن حكايت مي پردازيم:
داستان جوان و جنيد و شبلي: گويند در روزگار جنيد و شبلي (دو بزرگوار جهان عرفان) پيرزني را فرزندي بود كه او را ناخلف مي شمردند و از عجايب تقدير خبر نداشتند و ندانستند كه اين خلف و نا خلف بودن نقدي است كه به دست تقدير در ضرّاب خانه ي ازل زده اند و كس را بر آن اطّلاع نداده اند، آن پسر را همه روز در خرابات مي ديدند آشفته روزگار!
مادر او شب و روز دست به دعا برداشته و در خداي مي زارد و مي نالد كه: بارخدايا اين جگر گوشه ي ما را از اين گرداب گناه كاري به در آر، و از جام بيداري او را شربتي ده، تا دل ما فارغ گردد، ناگهان هاتفي ندا در داد كه: اي پيرزن، خوش باش كه ما اين پسر را در كارِ دلِ پر درد تو كرديم و آن گاه دانه ي شوق بر دام محبّت براي صيد او بستيم، تا پيرزن در اين انديشه بود جوان از در درآمد آشفته و سرگردان، نعره همي كشيد و همي گفت: خداي من كجا است؟ خداي من كجا است، كجايت جويم اي ماه دل ستان از كجات خوانم اي دلرباي دوستان! اي مادر، خداي من كو؟ دل گشا و رهنماي من كو؟ مرهم خستگي من كو؟ داروي درماندگي من كو؟ امروز كجا به دست آيد اين چنين خراباتي تا به غبار قدم او تبرّك گيرم و آن را كُحلِ ديده ي خويش سازم؟ چه نيكو گفت آن جوان مرد:
در زوايـــاي خــرابـــات از چـنيــن مســـتان هنوز
چنــد گويــي مرد هست و مرد هســت آن مرد كو؟
بر درخـــتي كــاين چنين مرغان همي دستان زنند
زان درخت امروز اصل و بيخ و شـاخ و وَرد كو؟
از بــراي اُنــس جــان انــدر ميــان اِنـــس و جان
يـك رفيــقِ هــم ســـرشــتِ هــمدمِ هــمــــدرد كو؟
هم چنان همي بود تا ديگر روز هر ساعت سوخته تر و واله تر! ديگر روز مادر او را نزد مشايخ شهر برد و گفت: اين پسرم را درمان بسازيد و اين درد را درمان كنيد، ايشان درماندند و گفتند: اين دردي بس استوار است و جاي گير، تدبير آنست كه او را به بغداد نزد پيران طريقت جنيد و شبلي بري كه اوتاد جهان ايشانند. پيرزن با هزاران رنج پسر را به بغداد برد، روز ديگر جنيد در وي نگريست، قابل نظر ربوبيّت ديد و از باطن آن جوان فهميد كه خورشيد دولت از زير ابر بشريّتِ او مي درخشد! گفت: اي پيرزن، او را به مكّه بر، نزد دو نفر پيران جهان كه درمان درد نزد ايشان است.
مادر با هزاران مشقّت پسر را به مكّه برد، شاهان طريقت چون او را بديدند گفتند: عجب جواني است! نسيمِ صباي دولتِ فقر از سرِ زلف او مي دمد! او را به كوه لبنان بريد كه بنياد روزگار آنجا است، مادر سرگردان گفت: پسرجان برخيز كه هرآينه زير اين گليم چيزي است! آنگاه سر و پاي برهنه، با شكم گرسنه روي در بيابان نهادند تا به كوه لبنان رسيدند:
پويان و دوانند و غريوان، به جهان در
در صومعه و كوهان، در غار و بـيابان
يك چند در آن صحرا گشتند تا به كنار چشمه ي آبي رسيدند، شش كس را ديدند ايستاده و يكي در پيش نهاده، چون آن جوان را ديدند استقبال كردند و گفتند: دير آمدي، نماز كن بر اين مرد! كه وي غوث جهان بود و چون از دنيا بيرون مي شد وصيّت كرد كه خليفه ي من در راه است همين ساعت رسد! او را گوييد بر من نماز كند و مرقّع من درپوشد و به جاي من نشيند! آن جوان رفت و غسلي كرد و مرقّع شيخ درپوشيد و انوار خدايي بر نقطه ي دلِ وي تجلّي كرد! و مشكلات شريعت و اسرار طريقت همان دم بر دل وي كشف شد! پسر فراز آمد و آن شيخ را غسل بداد و بر او نماز گزارد و او را در خاك نهاد و به جاي او نشست، پيرزن چون ديد در دم آهي كشيد و جان بداد!
هر مرحله اي كه بود راهي كرديم
وزآتـــش دل، آتــشـــگاهي كرديم
در هـــر چيـــز بتا نــگاهي كرديم
ديديـم درآن نقش تو، آهــي كرديم
آري، جان و جهان كَشِش اين كار كند و جذبه ي الطاف الاهي اين رنگ دارد!!! كه جذبه ي حق موازي عمل و جهان است!
هو مدد
چهارشنبه 21 / 7 / 1389
ساعت 31 : 21
عالي بود ، در پناه حق باشيد
پاسخحذف