حضرت ابوسعيد ابوالخير از بزرگان عرفان و طريقت است كه در ادامه شرحي مختصر از كودكي و جواني آن بزرگوار را به نقل از ايميلي كه بزرگواري برايم ارسال كرده بودند آوردهام، با خواندن اين ايميل بيشتر و بيشتر بر باورم افزوده شد كه :
كار پاكان را قياس از خود مگير***** گر چه باشد در نوشتن شير و شير
شما را به خواندن اين سرگذشت عجيب دعوت مينمايم:
پادشاه عهد بود بر جمله اكابر دين و مشايخ طريقت و كس بدو نرسيده الا به بزرگى او معترف شده و از هيچ كس چندان رياضات و كرامات مشاهده نشد كه از او و هيچ شيخ را چندان اشراف نبود كه او را در انواع علوم به كمال بود و گويند كه در ابتداء قرب سى هزار بيت از اشعار عرب خوانده بود و در تفسير و فقه و احاديث و علوم طريقت و حقيقت حظى وافر داشت و در عيوب نفس ديدن و مخالفت هوا كردن به اقصى الغايه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنى عظيم داشت و در لطف و سازگارى آيتى بود و از اين جهت گفته است كه هر جا سخن ابوسعيد رود همه وقتها خوش شود زيرا كه از ابوسعيد هيچ نمانده است و پدر او عطار بود ابوالخير نام وقتى به جهت خودسرائى ساخت و همه در و ديوار آن را صورت محمود و پيلان او بنگاشت ،بوسعيد طفل بود ؛گفت :«بابا از براى من هم خانهاى بساز ساخت ،او بر در و ديوار آن خانه همه الله الله بنوشت ،پدرش گفت :«اين چرا مىنويسى ؟» گفت :«تو در سراى خود نقش سلطان خود نگاشتهاى من نيز در خانه خود نام سلطان خود مىنويسم ،پدرش را وقت خوش شد و از آنچه كرده بود پشيمان گشت و آن همه نقشها محو كرد و دل بر كار شيخ نهاد ،شيخ گفت :«آن وقت كه قرآن مىآموختم پدرم مرا به نماز آدينه برد ،در راه شيخ ابوالقاسم بشير كه از كبار مشايخ بود ،پيش آمد و گفت :«كه ما نمىتوانستيم رفت كه ولايت را خالى مىديديم و اين درويشان ضايع مىماندند اكنون كه اين فرزند را ديدم ،ايمن گشتم كه عالمى را از اين كودك نصيب خواهد بود » پس گفت :«چون از نماز فارغ شوى او را پيش من آور» پدرم مرا به نزديك او برد ،بنشستيم و طاقى در صومعه او بود نيك بلند ،پدر مرا گفت :كه مرا بر كتف برگيرد كه تا قرصى كه در آن طاق است فرو گيرم ، پدر مرا برگرفت و من آن قرص را برگرفتم ،قرصى بود جوين و چنان گرم بود كه دست مرا از گرمى آن خبر نبود ।پس شيخ چشم پرآب كرده آن را از من گرفته دو نيمه كرد و نيمه به من داد و گفت :«بخور» و نيمه خود بخورد ।و پدر مرا از آن هيچ نصيب نداد . پدرم گفت :«چونست كه ما را از آن تبرك نصيب نكردى ؟» شيخ گفت :«سى سال است تا اين قرص را بر اين طاق نهادهام و ما را وعده كردهاند كه اين قرص در دست هر كس گرم شود ختم اين حديث بر وى خواهد بود .اكنون تو را بشارت باد كه اين كس پسر تو خواهد بود .» پس اين كلمه مراياد داد و گفت :«لئن تردّ همتك مع الله طرفة عينٍ خير لك مما طلعت عليه الشمس .» (اگر يك طرفة العين همت خود را با حق دارى بهتر از آنكه مملكت روى زمين از آن تو بود) پس باز مرا گفت :«كه خواهى كه سخن خداى گويى؟»گفتم :«خواهم گفت» پيوسته در خلوات مىگوى و بگو رباعى :
من بى تو دمــى قرار نتوانــم كرد *****و احسان تو را شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر موئى ***** يك شكـر تو از هزار نتـوانم كرد
و ما همه روز اين مىگفتيم تا به بركت اين در كودكى راه حق بر ما گشاده گشت و گفت :يك روز از دبيرستان مىآمديم ،نابينايى بود ،مرا پيش خود خواند و گفت : «چه كتاب مىخوانى ؟»گفتم فلان كتاب ،گفت :«مشايخ گفتهاند حقيقةالعلم ما كَشَفَ علىالسرائر» .و ما نمىدانستيم كه حقيقت را معنى چيست و كشف چه باشد تا بعد از شصت سال خدا ما را معلوم گردانيد . پس شيخ بعد از آن به مرو رفت و پنج سال پيش امام قفال تحصيل كرد ،چنانكه همه شب در كار بود و همه روز در تكرار تا يك روز به درس آمد چشمها سرخ كرده ، قفال گفت :«بنگريد تا اين جوان شبانه در كار بوده» و بدو گمان بد برد .پس به شب او را گوش داشتند ،ديدند كه خود را نگونسار كرده و ذكر مىگفت و خون از بينى و چشم او مىآمد ،كه روزى ديگر استاد از آن معنى با او كلمهاى بگفت شيخ از مرو برفت و به سرخس آمد و با ابوعلى زاهد تعلق گرفت و يك سبق سه روز بگرفتى و آن سه روز در عبادت بودى گفت :«يك روز مىرفتم لقمان سرخسى را ديدم بر تلى خاكستر نشسته و پاره بر پوستين مىدوخت و ابريشمى چند بر چوبى مىبست كه اين رباب است و گرداگرد او از نجاست و او از عقلاء مجانين بوده است ،چون مرا ديد پارهاى نجاست بشوريد و بر من انداخت ،من سينه پيش او نهادم و آن را به خوشى قبول كردم پس پارهاى رباب بزد و گفت :«اى پسر بر اين پوستين دوختمت». گفتمش :«حكم تو راست» .بخيهاى چند بزد و گفت :«براينجا دوختمت» . پس برخاست و دستم بگرفت و با خود مىبرد .در راه پير ابوالفضل حسن كه يگانه عهد بود ،پيش آمد و گفت :«يا ابوسعيد راه تواين است كه مىروى ،راه خود رو .» پس لقمان دستم به دست او داد و گفت :«بگير او از آنِ شماست .» پس من بدو تعلق كردم و او گفت :«124هزار پيغمبر مقصود همه آن بود كه خلق بگويند الله و او را باشند .كسانى كه سمعى داشتند اين كلمه را چندان متذكر شدند تا همه اين كلمه گشتند و در اين كلمه وجود خود را محو و مستغرق نمودند . شيخ گفت :«اين سخن ما را صيد كرد» .ديگر روز كه به درس آمديم بوعلى تفسير آيه «قل الله ثم ذرهم» مىگفت ،در آن ساعت درى در سينه ما گشادند و ما را از ما بستدند .امام ابوعلى آن تغيير در ما بديد ،پرسيد كه :«دوش كجا بودى ؟» گفتم :«نزد پير شديم ،او را ديديم كه واله و متحير اين كلمه گشته بود» .پس روز ديگر به خدمت پير ابوالفضل شدم ،پير چون مرا ديد فرمود :«مستك شده همى ندانى ،پس و پيش اى ابوسعيد درآى و بنشين كه اين كلمه با تو كارها دارد» . شيخ گفت :«مدتى در تذكر اين كلمه بودم» . روزى ابوالفضل گفت :«لشكرهاى حق به سينه تو تاختن آرد ،پس گفت :تو را بردند ،برخيز و خلوت طلب كن» . شيخ گفت :مابه مهنه باز آمديم و هفت سال در كنجى بنشستيم و پنبه در گوش نهاده و پيوسته مىگفتيم «الله الله» هر گاه كه خوابى يا غفلتى درآمدى سياهى با حربه آتشين از پيش محراب پديد آمدى و با هيبت تمام بانگ بر من زدى و گفتى «قل هوالله» تا وقتى كه همه درونهاى ما بانگ در گرفت كه «الله الله» و در اين مدت جامه من پيراهنى بود ،هر گاه بدريدى پارهاى بر وى بدوختمى تا آنكه ده من شده بود و هفت سال پيوسته صائم بودم و هر از سه روز به يك قرص جوين روزه گشادمى و شب و روز نخفتمى و به هر نماز فريضه غسلى كردمى ،بعد از هفت سال از خلوت برآمدم و رو به صحرا نهادم و پيوسته در تذكر آن كلمه بودم و در صحرا گياه مىخوردم و مدت يك ماه در صحرا گم شدم پدرم مرا مىطلبيد و به خانه مىبرد . نقل است كه پدر شيخ گفت :كه من شبى در سراى به زنجير كردمى و گوش داشتمى تا بوسعيد بخفتى ،چون او سر باز نهادى گفتى كه خفت و چون سحرگاه برمىخاستم بوسعيد را نمىديدم ،شبى برخاستم او را نديدم و هم چنان زنجير در سراى بسته بود ،متحير شدم ،چند شب گوش داشتم ،صبح از در درآمدى آهسته در جامه خواب رفتى و من به روى او نمىآوردم كه تو كجا مىروى و چه مىكنى .آخر شبى خود را بيدار داشتم چون پاسى از شب گذشت ديدم از خانه بيرون رفت من نيز بر عقبش برفتم تا به رباطى كهن رسيد خانهاى در آن رباط بود در آن خانه شد و در فراز كرد و چوبى عقب در نهاد من از روزن نگاه مىكردم در گوشه آن خانه چاهى بود ،ديدم رسنى در پاى خود بست و يك سر رسن بر چوبى كه بر لب آن چاه نصب كرده بود بست و خود را معلق در چاه بياويخت و قرآن ابتداء كرد و تا سحرگاه ختم قرآن نمود آنگاه از چاه برآمد و در رباط مشغول وضو شد .من پيش از او به خانه باز آمدم و خفتم .او از پس من درآمد و به قاعده هر شب در جامه خواب خود رفت و آرام گرفت .پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چنانكه معهود بود او را بيدار كردم و به نماز جماعت رفتيم و بعد از آن چند شب او را گوش داشتم ،هم چنان مىكرد . چندانكه روزها توانستى خدمت درويشان نمودى و مبرز پاك كردى و دريوزه كردى براى درويشان و اگر او را در مطلبى اشكالى واقع مىشدى در حال به سرخس رفتى معلق در هوا ميان زمين و آسمان و آن مشكل را از پير ابوالفضل پرسيدى . روزى يكى از مريدان ابوالفضل وى را گفت :كه گاهى ابوسعيد را مىبينم پروازكنان مىآيد ،در ميان آسمان و زمين ،ابوالفضل گفت :تو آن به چشم خود ديدى ؟گفت ديدم .گفت :تا نابينا نشوى نميرى و او در آخر عمر نابينا شد . پس يك بار شيخ را پيرابوالفضل پيش باز آمد و گفت :اكنون كار تو تمام شد در مهنه قرار گير و خلق را به خداى بخوان .پس شيخ هفت سال ديگر در بيابان گم شد و در آن مدت گل گز و خار مىخورد و با سباع نشست و برخاست مىكرد و گرما و سرما در او اثر نمىكرد تا آنكه ناگاه بادى و دمدمهاى برخاست نزديك شد كه وى را ضرر رساند ،دانست كه از سرّى خالى نيست روى باز پس كرد آمد تا به دهى خانهاى بود و پيرزنى و پيرمردى آتش كرده طعامى ساخته . شيخ سلام كرد و گفت :مهمان خواهيد ؟گفتند :خواهيم .شيخ درون خانه شد و به غايت سرما بود طعامى بخورد و بخوابيد در خواب كسى به شيخ گفت :كه چند سال است تا گل گز مىخورى هرگز از تو هيچ كس چنين نياسود برو كه ما بىنيازيم در ميان خلق شو تا از تو آسايشى به دلى رسد . شيخ به مهنه باز آمد و او را چندان قبول پديد آمد و چندان خلق بر دست او توبه كردند كه وصف نتوان كرد و همسايگان همه خمر بريختند و كار به جايى رسيد كه گفت :پوست خربزه كه از دست ما بيفتادى بيست دينار از يكديگر مىخريدندى و يك روز ستور ما فضله بينداخت خلق فضله او را بر سر و روى يكديگرمىماليدند و ما جمله كتابها در خاك كرديم بر سر آن دكانى ساختيم كه اگر بخشيدمى يا بفروختمى ديدن منت بودى يا امكان رجوع به مسئله و پس از آن ما را به ما نمودند كه آن ما نبوديم آوازى آمد از گوشه مسجدى كه «اولم يكف بربك» آيا كافى نيست تو را خداى تو ؟يعنى كافى است . پس از آن ندا نورى در سينه ما پديد آمد و حجابها برخاست تا هر كه ما را قبول كرده بود رد كرد تا بدانجا رسيد كه خلق هجوم كردند و به قاضى شدند و به كافرى و زنديقى ما گواهى دادند و ما را از شهر بيرون نمودند و ما به هر زمين و هر جا كه رفتيم گفتند اين مردود منافق را بيرون كنيد كه از شومى او گياه در زمين ما نخواهد روئيد و از آنجا به جايى ديگر مىرفتم ،در هيچ جا مرا فارغ نمىگذاردند تا روزى در مسجدى نشسته بودم ،زنان همسايه آن مسجد بر بام آمدند بر سر ما ريختند .پس ندا آمد «اولم يكف به ربك» ما را حالى دست داد تا جماعتيان از جماعت باز ايستادند و مىگفتند اين مرد ديوانه شد . چون كار ما به راندن رسيد ،به حدى شد كه هر پيرزنى رُشت و خاكستر و كثافت داشتى صبر مىكردى تا هر جا به ما رسيدى بر سر ما ريختى و چون كار به خواندن رسيد ،چنان شده بود كه اگر در همه جهان واقعهاى افتادى ،جز به ما گشاده نمىشدى و ما در هر دو حال حق را مىديديم و محو در او بوديم و هيچ چيز به نظر ما در نمىآمد . بعد از آن ما را تقاضاى شيخ ابوالعباس قصاب پديد آمد كه بقيه مشايخ بود پير ابوالفضل وفات يافته بود ،در قبضى عظيم مىرفتم ،در راه پيرى ديدم كه كشت همى كرد .او را سلام كردم و از قبض خود شكايت نمودم ؟گفت :اگر خدا عالم را پر از ارزن كند و مرغى بيافريند كه هر هزار سال يك دانه از آن ارزن خورد ،آنگاه كسى بيافريند و سوز اين معنى و درد طلب در سينه وى نهان گرداند و فرمايد كه تا اين مرغ اين عالم را از ارزن پاك نكند تو به مقصود نخواهى رسيد و در اين سوز و درد خواهى بود ،هنوز از فضل خود او را وعده زود داده باشد .از اين سخن قبض ما برخاست و واقعه ما حل شد . پس شيخ به آمل شد پيش ابوالعباس قصاب و مدتى آنجا بود و ابوالعباس او را در برابر خانه خود خانهاى داد و شيخ در آن خانه پيوسته به مجاهده و ذكر مشغول بود و چشم بر شكاف در مراقب احوال خود و ابوالعباس بود . يك شب ابوالعباس فصد كرده بود رگش گشاده شد و جامهاش پر خون گشت شيخ ابوسعيد آمد و آب آورد و دست او بشست و بايستاد و جامه او بستد و جامه خود بدو داد و ابوالعباس در پوشيد و بر سر زاويه شد .شيخ با جامه ابوالعباس نمازى كرد و بر ريسمان افكند و هم در شب خشكيد بماليد و فرا نورديد و پيش ابوالعباس برد اشارت كرد كه تو را در بايد پوشيد او به دست خود در بوسعيد پوشانيد . بامداد اصحاب نگاه كردند جامه بوسعيد در بر شيخ و جامه شيخ در بر بوسعيد ، تعجب كردند .ابوالعباس گفت :دوش جمله نثارها كه رفت نصيب اين جوان مهنه كى آمد ،مباركش باد .پس بوسعيد را گفت : بازگرد و به مهنه شو تا روزى چند اين علم شيخى بر در سراى تو زنند . شيخ به حكم اشارت بازگشت با صد هزار فتوح و چون به مهنه رسيد ،ابوالعباس وفات كرد .فىالجمله تا به چهل سالگى رياضات سخت كشيد چنانكه آن وقت كه نكاح كرده بود ،دو فرزندش پديد آمد هم در كار بود تا به حدى كه گفت :آنچه ما را مىبايست كه حجاب كلى مرتفع گردد و بستگى برخيزد و رستگى پيش آيد ، حاصل نمىشد . شبى در جماعت خانه و با مادر ابوطاهر گفتم :تا پايم به رشته محكم به ميخى باز بست و مرا نگونسار كرد و خود برفت و در ببست و ما قرآن آغاز كرديم گفتيم ختمى كنيم ،سود نخواهد داشت هم چنين خواهيم بود ما را از اين حديث مىبايد چشم خواه باش خواه نه ،پس خون از چشمهايم روان شد و بر زمين مىريخت و من قرآن مىخواندم تا رسيدم به آيه «فسيكفيكهم الله» در حال آن حديث فرود آمد و مقصود نقد ما حاصل شد . مادر بوطاهر را آواز دادم تا مرا از چاه كشيد و گفت :كوهى بود بس بلند در زير آن غارى بود چنانكه هر كه فرو نگريستى از هوش برفتى با نفس گفتم كه تو را بر سر اين كوه مىبرم اگر بخسبى از آنجا فرو افتى ،پس رفتم و قرآن آغازيدم ،چون ختم شد به سجود رفتم خوابم برد ،فرو افتادم چون بيدار شدم خود را در هوا ديدم زنهار خواستم خدا مرا بر سر كوه فرود آورد و گفت :ما از ابتدا هيجده چيز بر خود واجب كرديم و هيجده هزار عالم را از خود دور كرديم . روزه بر دوام داشتيم و از حرام پرهيز كرديم ،ذكر بر دوام گفتيم و همه شب بيدار بوديم و پهلو بر زمين ننهاديم و تكيه بر جايى نزديم و خواب جز نشسته نكرديم و روى از قبله نگردانديم و در هيچ مرد و زن ننگريستيم و در محراب نگاه كرديم و گدايى نكرديم و در همه احوال قانع بوديم و در تسليم نظاره بوديم و پيوسته در مسجد نشستيم و در بازار نشديم و هر شبانه روزى يك ختم قرآن كرديم و در بينايى كور بوديم و در شنوايى كر و در گويايى گنگ .نام ديوانگى بر ما نهادند ،روا داشتيم و هر حديث كه از حضرت رسالت «ص» شنيده بوديم بجا آورديم چنانكه شنيديم كه در حرب اُحد جراحتى يافته بود بر سر انگشتان پاى دو ركعت نماز كرد ،ما نيز به حكم متابعت بر سر انگشتان پا چهار صد ركعت نماز كرديم و هر چه از فرشتگان نقل كردند از انواع عبادات به همه قيام نموديم تا شنيديم كه بعضى نگونسار عبادت ميكنند ،ما نيز چندى به موافقت ايشان سر نگونسار ختم قرآن كرديم.
هو مدد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر