۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

حكايتي ديگر از سرگذشت عرفا

در خبر چنين آمده كه: روزي شبلي با جمعي از عارفان نشسته وقتي خوش و سماعي دلكش ايشان را فراهم گشته و مشغول بودند، درويشي در آن حال به حرمت پيش آمد و در صف نعال(پايين مجلس) نشست، كلاهي پشمينه بر سر نهاده و پلاسي سياه پوشيده بود، چون از حقيقت حال وي كسي آگاه نبود، شبلي پرسيد: اي درويش اين كلاه و پلاس را به چند خريدي؟ گفت: به دنيا و هر چه در دنياست، سپس گفت: اي شبلي گستاخي مكن كه خداي را بندگاني است كه اگر اشارت كنند، ستون مسجد نقره ي سپيد گردد! شبلي گويد در آن دم نگاه كردم، آن ستون را ديدم كه رنگ نقره اي همي به خود گرفت!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر