۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

حضرت ابراهيم ادهم

ابراهيم ادهم گفت: در همه عُمر در دنيا سه شادي به دلم رسيد و به آن سه شادي نفسِ خويش را مقهور و مغلوب كردم: 1- در شهرِ انطاكيه برهنه‌پاي و برهنه‌سر مي‌رفتم هر كس به من طعنه‌اي مي‌زد، آخر يكي گفت: اين بنده گريزپاست كه از خداوندِ خويش گريخته! مرا آن سخن خوش آمد كه به حقيقت چنان بودم، و با خود گفتم: اي گريخته‌ي رميده، كي باشد كه از درِ آشتي درآيي؟ 2- در كشتي نشسته بودم، مسخره‌اي در ميان آن جماعت بود كه ساعت به ساعت آمدي و بر قفايِ من سيلي زدي، كه در ميانِ آن مردم مرا از همه حقيرتر مي‌ديد! 3- در شهرِ منطيّه سر به زانويِ غم نهاده و در واديِ كم و كاستيِ خود افتاده، بي‌حرمتي بيامد و بندِ لنگِ دورِ كمرِ خود را بگشاد (ادرار كرد) و گفت: بگير اي شيخ اين گلاب است! در آن حال نفسِ من از حقارت نيست گشت و دلِ من بدان شاد شد و آن شادي را از بارگاهِ كبريائي برايِ خود سعادت يافتم. (كشف الاسرار اثر خواجه عبدالله انصاري)

ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور زید بن جابر بلخی از عرفا و زهّاد نیمه اول قرن دوم هجری از طبقه اول صفویه به شمار می آید. تولد او را حدود سال 100 هجری روایت کرده‌اند. وی از امیر زادگان بلخ بود که متحول شده و قدم به دایره سیر و سلوک نهاده بود. مورخین او را از اهالی قبیله بنی عجل در قبیله بنی تمیم می‌دانند و نسب او از این جهت مهم است که این طایفه در التزام به تشیع مشهور بود و به همین دلیل اکثر مورخان ابراهیم ادهم را شیعه می دانند. وی پس از ترک سلطنت ظاهری، رو به صحرا نهاد. به گفته عطار نیشابوری، پس از ترک بلخ به نیشابور رفت و مدت 9 سال در غاری به عبادت و ریاضت پرداخت، سپس به مکه رفت و مجاورت خانه خدا را برگزید، آن‌گاه به شام رفت. در برخی از منابع تاریخی آمده است که ابراهیم ادهم در مکه به خدمت امام زین العابدین و امام محمد باقر علیه السلام رسید و از برکات آنان بهره مند شد. بنا بر روایاتی، هنگامی که امام صادق علیه السلام از کوفه عازم مدینه بود، ابراهیم نیز همراه جمعی از علما به مشایعت امام رفت. اغلب مورخان تاریخ وفات او را سال 160 یا 161 قمری و قبرش را در بغداد یا شام می‌دانند.( دایره المعارف تشیع، دایرةالمعارف اسلامی، حلیه الاولیاء)

ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی. از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه میخواهی. گفت در این رباط فرو می آیم. گفت این رباط نیست سرای من است تو دیوانه‌اي. گفت این سرای پیش از این از آن کی بود. گفت از آن پدرم. گفت پیش از آن. گفت از آن پدر پدرم. گفت پیش از آن. گفت از آن فلان کس. گفت پس رباط این بُود که یکی می آید و یکی میگذرد. این بگفت و ناپدید شد و او خضر علیه السلام بود. سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد، و دردش بر درد بیفزود. گفت اسب زین کنید که به شکار میروم که مرا امروز چیزی رسیده است که نمیدانم چیست، خداوندا این حال بکجا خواهد رسید. اسب زین کردند روی به شکار نهاد، سراسیمه در صحرا میگشت چنانکه نمیدانست که چه میکند، در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد در راه آوازی شنید که «انتبه»، بیدار گرد، ناشنیده کرد و برفت. دوم بار همین آواز آمد، هم بگوش درنیاورد. سوم بار همان شنید، خویشتن را از آن دور افکند. چهارم بار آواز شنید که «انتبه قبل ان تنبه» بیدار گرد پیش از آن که بیدار کنند. اینجا یکبارگی بی اختیار میشود، ناگاه آهوی پدید آمد خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو با او به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده اند تو مرا صید نتوانی کرد، ترا از برای اینکار آفریده اند که میکنی، هیچ کار دیگر نداری. ابراهیم گفت این چه حالی است ، روی از آهو بگردانید، همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد، خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند سه بار دیگر همان آواز آمد تا کشف به اتمام رسید و ملکوت بر او گشاده گشت، یقین حاصل شد و فرو آمد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه کرد، شبانی را دید نمدی پوشیده وکلاهی از نمد بر سر نهاده ، گوسفندان در پیش کرده. بنگریست غلام وی بود، قباء زرکشیده و کلاه مغرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و در پوشید و کلاه بر سر نهاد... پس همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و پا میگشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. پس از آنجا به نیشاپور افتاد، گوشه‌ي خالی می‌جست که به طاعت مشغول شود، تا بدان غار افتاد که مشهور است. نه سال ساکن غار شد... روز پنج‌شنبه به بالای غار برفتی و پشته‌ي هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نیشاپور کردی و آنرا بفروختی و نماز جمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدی و نیمه به دراویش دادی و نیمی بکار بردی و بدان روزه گشادی تا دگر هفته باز آن ساختی... چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد... نقل است که چهارده سال قطع بادیه کرد که همه را در نماز و تضرع بود تا نزدیک مکه رسید... نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند به شیر و چون بزرگ شد پدر خویش از مادر طلب کرد، مادر حال بگفت که پدر تو گم شد... نقل است که گفت وقتی در بادیه متوکل میرفتم، سه روز چیزی نیافتم، ابلیس بیامد و گفت پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج میروی با تجمل به حج هم توان شد که چندین رنج بتو نرسد. گفت چون این سخن از وی بشنیدم، بسر بالایی برفتم ، گفتم الهی دشمن را بر دوست گماری تا مرا سوزاند، فریاد رس که من این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد، آواز آمد یا ابراهیم آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم، دست در جیب کردم چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من رمید و قوتی از غیب پدید آمد. (تذكره الاولياء، شيخ فريد الدين عطار نيشابوري)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر